۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

پسری داشم پسری

دیروز داشتم تو خلوت خودم فکر میکردم که تو پیاده رو ء فکرم یه مغازه دیدم به اسم فیسبوک!
خندم گرفت!
رفتم توش و گفتم تا اینجا که اومدم برم فیسبوکمم چک کنم ببینم چه خبره!
یوزر و پسورد رو که وارد کردم همین که صفحه اصلیم اومد ، دیدم چراغای نوتفیکیشن و پیام و درخواست دوستیم همه خاموشن و هیچکدومشون اصن کنتور ننداختن!!!
غمم گرفت...
اولش فک کردم فیسبوک مشکل داره، رفتم از صاب مغازه که از قضا خودشم بود، آره مارکو میگم، مارک زوکربرگ، پشت پیشخون نشسته بود و در کمال تعجب داشت خودش داشت روزنامه میخوند!!!
پرسیدم دوباره مشغول تغییرات توی مغازتون هستین؟
گفت نه چطور مگه؟؟!
آخه خیلی وخته وختی فیسبوکمو چک میکنم نه لایکی، نه پیامی، نه درخواست دوستی ای... هیچی نمیبینم!
یه لبخند سرد اومد گوشه ء لباش و گفت هنوز نفهمیدی؟!
گفتم نه چی رو؟؟!
گفت: پسری داداشم، پسری!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر