۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

بیاد فروغ ...

بوسه

در دو چشمش گناه مي خنديد
بر رخش نور ماه مي خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله يي بي پناه مي خنديد
شرمناك و پر از نيازي گنگ
با نگاهي كه رنگ مستي داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت
بايد از عشق حاصلي برداشت
سايه يي روي سايه يي خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسي روي گونه يي لغزيد
بوسه يي شعله زد ميان دو لب


به یاد فروغ ...

چشم دل ...

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت...

گاهی از خودمون هم غافل میشیم ...

من یک روز در اتاق انتظار یک دندانپزشک نشسته بودم. بار اولى بود که پیش او مى رفتم. به مدارکش که در اتاق انتظار قاب کرده بود و به دیوار زده بود نگاه کردم و اسم کاملش را دیدم.
ناگهان به یادم آمد که 30 سال پیش، در دوران دبیرستان، پسر بلندقد، مو مشکى و مهربانى به همین اسم در کلاس ما بود.
وقتى که نوبتم شد و وارد اتاق او شدم به سرعت متوجه شدم که اشتباه کرده ام. این آدم خمیده، موخاکسترى و با صورت پر چین و چروک نمى توانست همکلاسى من باشد.
بعد از این که کارش بر روى دندانهایم تمام شد و آماده ترک مطب بودم از او پرسیدم که آیا به مدرسه البرز مى رفته است؟
او گفت: بله. بله.. من البرزى هستم.
پرسیدم: چه سالى فارغ التحصیل شدید؟
گفت: 1359. چرا این سوال را مى پرسید؟
گفتم: براى این که شما در همان کلاسى بودید که من بودم.
او چشمانش را تنگ کرد و کمى به من خیره شد و بعد گفت: شما چى درس مى دادید؟؟!!

احساس

حـق نداری احساس دیگران رو به بازی بگیری
فــقــط بـخـاطـر ایـنکــه
هنوز تکلیفـت با احسـاس خودت معلوم نیست !!!

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

اینترنت

ديشب اينترنتم قطع شد....
رفتم يه ذره با خانواده نشستم و صحبت کردم ، باهاشون آشنا شدم
به نظر آدماى خوبى ميان !
:)

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

اینم جریان منو سامی بیگی

الان كه گفتم ميخوام برم سامي بيگي زنگ زد گفت:ستاره بارون كن و داغون كن و بيا حالمو دگرگون كن و برو ديوونه بازي كن و نازي كن و بيا باز دل و راضي كن و برو
و سپس خاطرنشان كردند:
موهاتو افشون كن بيا باز دل و پريشون كن و برو
شيداشو و غوغا كن و آتيشو برپا كن و برو!
هنوز داريم مذاكره ميكنيم نتيجه رو اعلام ميكنم:|

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

رابطه کیر و تورم ....

تورم چیست؟؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
جد من 5 ریال ختنه شده
پدر بزرگم 5 تومان
پدرم 50 تومان
من 5000 تومان
پسر من 50000 تومان
.
.
همین ک*یر و بگیر برو جلو تورم دستت میاد :))))


                                                                             

لباس مهم نیس اصن ...

آدم واسه دوست پسرش كه ديگه نبايد استرس داشته باشه چي بپوشم چي نپوشم ..!! مثلاً من دوس دخترم حتي لباس هم نپوشه مشكلي ندارم ...

ملت برق میگیره مارو ....

ملت رو برق میگیره مارم.......
......
...
.
......
گشت ارشاد میگیره...
پلیس آگاهی میگیره...
مبارزه با مفاسد میگیره...
مبارزه با مواد مخدر میگیره...
سازمان اطلاعات میگیره...
سازمان محیط زیست میگیره...
شهرداری و آب و فاضلاب و اداره برق میگیره...
پلیس 110 میگیره...
امنیت اخلاقی میگیره...
امنیت ملی میگیره...
رگ سیاتیک میگیره...
کلانتری سر محل میگیره...
عایا بهتر نیست خودمون برق سه فاز صنعتی با آمپراژ بالا رو بغل کنیم ؟؟

گاهی ..

گاهي بايد با تمام وجود زنانگيت را خرج کنی
گاهي بايد با تمام وجود مردانگيت را خرج کنی
نه در تخت خواب
در مشکلات
در باهم بودنها
در کوتاه آمدن ها
در روزگار سردو گرم
در ادامه راه حتی پياده
آن موقع هست که ميتوانی به زنانگيت افتخار کنی
آن موقع هست که ميتوانی به مردانگيت افتخار کنی.....!

یه بار هم در فریزر رو باز کنین خو ..

*

ای کسانی که همش میرید سراغِ یخچال ، بعضی وقتا درِ فریزر رو هم باز کنید شاید بستنی ای آنجا خفته باشد …

*

سایت فورشیر چی فکر کرده واسه خودش ؟؟!!؟;-)

*

سایت فورشیر فک می‌کنه ما رو ۲۰ ثانیه معطل کنه ما می‌ریم اکانت پریمیوم می‌خریم
نه آقا. ما رو از ۲۰ ثانیه میترسونی،
ما عمرمونو باختیم پای دایل‌آپ،
برو از خدا بترس :|

*

کانال نشنال جعو گرافی ..

فک کنم بابام دیگه همه شیر و پلنگ‌های افریقا رو به اسم کوچیک بشناسه...هنوز داره نشنال جئوگرافی میبینه:)))

شناخت خدا

اسکیمو: اگر من چیزی درباره ی خدا و گناه ندانم آیا بازهم به جهنم میروم؟
کشیش: نه، اگر ندانی نمی روی.
اسکیمو: پس چرا می خواهی این ها را به من بگویی؟

آنی دیلارد

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

اینم از رفیق ما ...

دوستم اس ام اس داده که....
اگه این اس ام اس رسید یه میس کال بنداز....
اگه نرسید دو تا میس کال بنداز....
دو تا میس کال زدم بهش بعد نوشته....
دهن این ایرانسل سرویس که هیچوقت اس ام اس ها نمیرسه....
ترجيح ميدم سكوت كنم....

جوان دارا و مرد پارسا

جوان ثروتمند و پند عارف&&&&&&&&&&&

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ....

دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری

دقت کردین ...؟؟؟

دقت کردین خانوم ها چه اسمای سختی دارن واسه لباسا و کاراشون دارن ؟ تاپ،مینی ژوب،مانیکور،پدی کور،بیکینی،شومیز،ماکسی....

مال ما آقایون دیگه پیچیده ترین اسمش عرق گیره!!!
یه همچین موجوداتِ ساده زیستی هستیم :)

اینم دیگه دخترا میتونن ...

ننگ بر استکبار جهانی که این حرکت سرپایی که در انحصار آقایون بود را از ما گرفت :| 

حاملگی توی سریالای ایرانی

. دانشمندان کشف کردند در تمامی سریالهای ایرانی افراد به یکی از چهار طریق زیر باردار میشوند :.......
.
.
.
.
.
.
.

بلوتوث
نگاه آغشته به لبخند
پیام بازرگانی
!!!گرده افشانی........

اینرو توی گوگل سرچ کنید

Do a Barrel Roll

هر چه بگند نمکش میزنند ...

به بابام بگی :
گلو درد دارم میگه آب نمک قر قره کن
دندون درد دارم میگه آب نمک قر قره کن
سر درد دارم میگه آب نمک قر قره کن
کمر درد دارم میگه آب نمک قر قره کن
دل درد دارم میگه آب نمک قر قره کن
یبوست دارم میگه آب نمک قر قره کن
اسهال دارم میگه آب نمک قر قره کن
و....
ینی مصداق کامل ضرب المثل هرچه بگندد نمکش میزنند رو عملی کرده :|

فوتبال توی بهشت ...

دو تا پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستای خیلی قدیمى بودند.
زمانی که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدنش می رفت.یه روز خسرو گفت:
«بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یه جورى به من خبر بده که اون جا هم می شه فوتبال بازى کرد یا نه؟»
بهمن گفت:
« خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى منی. مطمئن باش اگه امکانش بود حتماً بهت خبر می دم.»
چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.
یه شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یه شی نورانى چشمک زن رو دید که اسم اونو صدا می زد: خسرو، خسرو...
خسرو گفت: کیه؟
+ منم، بهمن!
- تو بهمن نیستى، بهمن مرده!
+ باور کن من خود بهمنم...
- تو الان کجایی؟
بهمن گفت: توی بهشت! و چند خبر خوب و یه خبر بد برات دارم.
خسرو گفت:باشه! پس اول خبراى خوب رو بگو.
بهمن گفت: اول این که توی بهشت هم فوتبال برقراره و از اون بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هامونم که مرده بودن اینجان!
حتى مربى سابقمون هم اینجاست.
وبازم از اون بهتر این که همه ما دوباره جوونیم وهوا هم همیشه بهاریه!
و از همه بهتر این که می تونیم هر چقدر دلمون میخواد فوتبال بازی کنیم و اصلا خسته نشیم و زنامون غر نزنن! تازه در حین بازی هم کسی آسیب نمیبینه!
خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش رو هم نمی دیدم! راستى اون خبر بدى که گفتى چیه؟
بهمن گفت:
مربیمون براى بازى جمعه اسم تو رو هم توى تیم گذاشته!

لامصب تو خودت تله ای ...

دختره نه درس خونده ، نه خوشگله ، نه آشپزی بلده . خلاصه بگم صفر صفر ،
ازش میپرسی ازدواج كردی ... ؟؟؟
با اعتماد به نفس میگه هنوز دم به تله ندادم ... !!!
لامصب تو خودت تله ای ... !!

بهونه ..

ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺴﻲ ﻣﻬﻢ ﺑﺎﺷﯽ ﺍﻭ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺭﺍﻫﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻗﺖﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻳﺎﻓت...
ﻧـــﻩ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻭ ﻧــــﻩ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺟﯿه...

هی فلانی ..

هی فلانی زندگی شاید همین باشد!

یک فریب ساده و کوچک.

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمی خواهی.

من گمانم زندگی باید همین باشد ...

زخم خوردن آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست بی گمان باید همین باشد ...

اینم از نسل ما ...

اینجا ایران است و ما نسل گند و مزخرفی بودیم..
نسلی که برای همه چیز باید رقابت می کرد.. نسل کنکور و انتخاب رشته، نسل دعوا سر صندلی مترو، نسل دویدن پشت اتوبوس و چپیدن توی تاکسی..
نسل کش دادن دانشگاه از ترس سربازی..
نسل درد و دل با دیوار.. نسل بحث فلسفی توی تاکسی..
نسل دلتنگی برای طعم لب هایی که هرگز نچشیدیم..
نسل ماندن سر دو راهی.. نسل انتخاب بین بد و بدتر..
نسل عقده ی دیده شدن، خوانده شدن، شنیده شدن..
نسل دیدن و نداشتن، خواستن ونتوانستن، رفتن و نرسیدن..
نسل توسری خوردن از ننه و بابا..
نسل آرزوهایی که تا آخرش بر دل ماند..
نسل سیگار نامرغوب جگردار..
دل به هر کس دادیم، قبل از ما دل داده بود..
سگ دو زدیم برای آغاز راهی که قبل از ما هزارها به آخر خطش رسیده بودند..
نسلی که یا باید می کرد و یا می داد، تحمل و باج را..
به ما که رسید رودخانه ها خشکید، جنگل ها سوخت و ابرها نبارید..
به ما که رسید بنزین و شیر با هم کورس گذاشتند..
نسل طلاق هفتاد درصد..
نسل فیس بوک از سر بی کسی..

به سلامتی خودمون ..

پعیوز مگه من چمه آخه ؟؟؟

دوستم يكسالي بود عاشق يه دختره شده بود همديگرو خيلي دوس داشتن بعد برا دختر خواستگار اومد دختر پريد رفت ،
دوستم اومده بود پيشم گريه ميكرد ميگف همه عشقا دروغه ميخوام مثل تو بشم عاشق نشم وابسته نشم مث تو باشم پست باشم نامرد باشم کثافت باشم لجن باشم اشغال باشم... :| :| :|
من :|
بازم من :|
و هنوز من :|

خوشبختی ...

عصا موسی ..

بعضیام فک میکنن راهنمای ماشینشون عصای موساس!
راهنما رو که زدن دیگه میپیــــــــچن
وظیفه بقیه َم اینه که شکافته بشن! :| :)))

غزل

دل زود باورم را، به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد ، تو به ناز خود فزودی

به هم الفتی گرفتیم ، ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی

من از آن کشم ندامت ، که تو را نیازمودم
تو چرا زمن گریزی ، که وفایم آزمودی ..!!

پسرخاله 8ساله ام ...

پسرخالم (8 سالشه) اومده میگه شماره ی منو بزن تو گوشیت داشته باشی!!!
منم خندیدم گفتم: ما ایرانسل قبول نمیکنیم!!!
اومد جلو لپمو کشید گفت: ماام همراه اولمونو به هر کسی نمیدیدم
من :|
دهه 80 :|
پتروس فداکار :|
ایرانسل :|
هراه اول :)))
خانم مارپل همچنان :|

اگر مایلید با یک دختر اسراییلی ازدوتج کنید ...

اگر مایلید با یک دختر اسرایلی ازدواج کنید به نکات زیر توجه کنید ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کصافددددددددد مگه مایلی؟ :| :|

پس آرمـان هـایِ امـام چـی میشـه؟؟؟ :|

مــرگــ بر منـافق :|

داستانی آشنایی ما ...

به يه دخدره هفته ي پيش پيشنهاد دادم ، گفت چن وخت با هم بريم بيرون حرف بزنيم ببينيم به درده هم مي خوريم ..
كه همينجوري خودمونو در گيره احساسات نكنيم ،
منم گفتم : باشه ، چه دخدره فهميده اي ...!
يه هفتس هر روز منو اين مي ريم بيرون ، امشب بهش اس ام اس دادم : بابا مذاكرات اتميه ايران انقدر طول نكشيد كه عاشنا شدنه ما طول كشيد ، تصميمتو بگير ...
جواب داد : زندگي مثل انرژي اتميه !
بايد بدوني چقدر واسه كي خودتو غني كني ...
بهش گفتم : تو با من دوست شو قول مي دم غني سازي رو از بيست در صد بيشتر نكنم ، تازه قول مي دم از كلاهكه اتمي هم استفاده كنم مشكلي پيش نياد ...!
بي جنبه ي ديوث گوشيشو خاموش كرده از اون موقـع :| !!!

بلاتکلیفی ....

گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر میکنی
اتفاقی می افتد که منصرف میشوی
میخواهی بمانی رفتاری میبینی که انگار باید بروی
این بلاتکلیفی خودش کلی جهنم است !!!

انشاء بچه دبستانی در مورد ازدواج ...

انشای یک بچه دبستانی در مورد ازدواج را بخوانیم &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

هر وقت من یك كار خوب می كنم مامانم به من می گوید بزرگ كه شدی برایت یك زن خوب می گیرم.

تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.

حتمن ناسرادین شاه خیلی كارهای خوب می كرده كه مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم كه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشكلات انسان را آدم می كند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فكری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند كه كارشان به تلاغ كشیده شده و چه بسیار آدم های كوچكی كه نكشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر كسی از شوهرش سكه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا كلی سكه جم كرده ام و می خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ كس را خوشبخت نمی كند. همین خرج های ازافی باعث می شود كه زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی كم بوده كه نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ایم كه بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمكی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می كند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یك زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یك خانه درختی درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست.. از آن موقه خاله با من قهر است.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می كند بعد آشتی می كند ولی اگر دعوا كند بعد كتك كاری میکند.

اگنس

اَگنس ازدواج کرد و صاحب 13 فرزند شد!
وقتی شوهرش فوت کرد، دوباره ازدواج کرد و صاحب 7 فرزند دیگه شد!
ولی از شانسِ بدش زد و دوباره شوهرش فوت کرد!
و او باز هم ازدواج کرد و این بار صاحب 5 فرزند دیگه شد!
اما ، افسوس و صد افسوس…
اَگنس، این شیرزن پر کار!!! سرانجام دار فانی را وداع گفت!
بالای سر تابوت، کشیش برای اَگنس طلب مغفرت و مرحمت کرد و گفت:
" خداوندا…به لطف تو آن‌ دو سرانجام به هم رسیدند…! "
در همین حین یکی از حاضرین در مراسم به سمت بغل دستیش خم شد و پرسید :
" فکر می‌کنی منظور کشیش، شوهر اولش باشه؟ یا شوهر دومش؟! یا شوهر سومش؟!!"
بغل دستی با نیشخندی جواب داد :
" فکر کنم احتمالا منظورش پاهاش باشه !!! "
:)))

داییم

دو تا از دایی هام با هم مشکل حقوقی پیدا کردن بعد کارشون به شکایت و دادگاه کشیده.
بعد دیروز یکی از این دایی هام زنگ زده به من میگه زنگ بزن به داییت بگو اگه میخواد هزینه وکیل کم بشه بیاد باهم یه وکیل بگیریم.
من :|
دادگستری کل کشور :))
پت و مت :O

زیباترین آهنگی که تا بحال گوش دادم ...

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت می دونی عادت نیست
فقط دوست داشتن محضه
کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
از این جا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم
محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
می دونم یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزاییکه حواسم نیست بگم خیلی دوستت دادم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف
اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این حرف
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دارم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

بترس از آدمهایی که ...

بترس از آدم هايى كه عاشق نميشوند
ولى عاشق كردن را خوب بلدند !!!

کی میفهمم عاشق شدم ...

وقتی بتونم سیب زمینی سرخ کرده هامو با کسی شریک شم میفهمم که عاشق شدم .
:)))))

حکایت : شهر دزدها

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند...!

شهر دزدها

..............................

طنزی از ایتالو کالوینو

شب‌ها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید... داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!
روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان...
دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند...

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.

می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به‌دردنخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر مي‌یافتند...
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از ...

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند.

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند، صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...