۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

فوتبال توی بهشت ...

دو تا پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستای خیلی قدیمى بودند.
زمانی که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدنش می رفت.یه روز خسرو گفت:
«بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یه جورى به من خبر بده که اون جا هم می شه فوتبال بازى کرد یا نه؟»
بهمن گفت:
« خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى منی. مطمئن باش اگه امکانش بود حتماً بهت خبر می دم.»
چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.
یه شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یه شی نورانى چشمک زن رو دید که اسم اونو صدا می زد: خسرو، خسرو...
خسرو گفت: کیه؟
+ منم، بهمن!
- تو بهمن نیستى، بهمن مرده!
+ باور کن من خود بهمنم...
- تو الان کجایی؟
بهمن گفت: توی بهشت! و چند خبر خوب و یه خبر بد برات دارم.
خسرو گفت:باشه! پس اول خبراى خوب رو بگو.
بهمن گفت: اول این که توی بهشت هم فوتبال برقراره و از اون بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هامونم که مرده بودن اینجان!
حتى مربى سابقمون هم اینجاست.
وبازم از اون بهتر این که همه ما دوباره جوونیم وهوا هم همیشه بهاریه!
و از همه بهتر این که می تونیم هر چقدر دلمون میخواد فوتبال بازی کنیم و اصلا خسته نشیم و زنامون غر نزنن! تازه در حین بازی هم کسی آسیب نمیبینه!
خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش رو هم نمی دیدم! راستى اون خبر بدى که گفتى چیه؟
بهمن گفت:
مربیمون براى بازى جمعه اسم تو رو هم توى تیم گذاشته!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر