یکی از فانتزیام اینه که مامانم داره سیب زمینی سرخ میکنه، بعد من یواشکی میام تو آشپزخونه یهو در حالی که کفگیر دستشه بر میگرده سمت من، منم کرک و پرم میریزه بعد یهو لبخند بهم میزنه و میگه:"بیا سیب زمینی سرخ کرده واسه تو درستکردم پسرم، بیا نیازی نیست بترسی همه ش واسه تو"
:|
اصن دیگه اشک شوق تو چشمام جمع شده :|
اصن یه وضی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر