۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

نمیدونم چرا این حکایت منو یاد مموتی میندازه

يک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.
الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود،
ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید.
هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.
ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد ، که استراحت کند.
در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد .
وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.
به ناچار خودش برگشت پایین .
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده،
بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد .
و ملا نصر الدین گفت:
لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع برسد
هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر