یکی از فانتزیام اینه جنگ بشه , بعد محاصره بشیم , فرمانده بگه یه نفر باید بره حواس دشمنو پرت کنه تا بقیه بچه ها نجات پیدا کنن بعد همون موقع بیسیم چی به فرمانده بگه حــــــاجی سریع تر تصمیم بگیر بچه ها دارن از پُـشت قیچی میشن بعد فرمانده داد بزنه کــــــی این فداکاری رو میکنــــــــه ؟!
بعد من با یه لبخند مَــلیح از بین جمعیت بیام بیرون و بگم حاجی من هستم :)
بعد فرمانده بگه برادر گلی تو چرا (خیلی با هم نداریم حاجیگلی صدام میکنه: دی)
تـو که عیالت بار داره ( :دی ) نـه تو باید سالم برگردی عـقب...
بعد من بگم نـه حاجی من سنگامو با خودم وا کندم دیگه دل بستگی تو این دنیا ندارم بعد فرمانده بگه پس پلاکتُ بده ببرم واسه پسرت...
منم یه لبخند بزنمُ پلاکمو از گردنو در بیارم بدم حاجی. بعد برم و پشت سرم طوفان بشه و توی طوفان محو بشم و صـدای خُــمپاره بیاد و حاجی اشکاش سرازیر بشه و همینطور که پلاکمو محکم تو دستش گرفته زیر لب بگه
انا لله وانا اليه راجعون
خـودم گـریه م گـرفت لامـــصــبا :'( شادی روحِ مـطهر پر فتوحم بــکوب اون لایکو...
۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه
شادی روحِ مـطهر پر فتوحم بــکوب اون لایکو...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر