يادم مياد بچه که بودم
بعضي وقت ها يواشکي بابامو نگاه مي کرديم
که ساعت ها با دست مشغول جمع کردن
آشغال هاي ريزي بود که روي فرش ريخته شده بود
من حسابي به اين کارش مي خنديدم
چون مي گفتم ما که هم جارو داريم هم جارو برقي.
چند روز پيش که حسابي داشتم با خودم فکر ميکردم که چه جوري
مشکلاتم رو حل کنم يهو به خودم اومد ديدم که يک عالمه آشغال از روي فرش جلوي خودم جمع کردم....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر