۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

به فاک عظما رفتن

سلام دختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!

-نمیشه!

چرا؟

-چون با عمو سهراب رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!

سکوت

بابایی ما که عمو سهراب نداریم!

-چرا داریم. الآن پیش مامانه.

ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به در و بگو بابا اومده خونه!

-چشم بابا

چند دقیقه بعد

-بابا جون گفتم.

خوب چی شد؟

-هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد بعد با عجله از اطاق اومد بیرون همینطور که از پله ها میدوید هول شد پاش سر خورد با کله اومد پایین. نمیدونم چرا تکون نمیخوره دیگه !!؟

خوب عمو سهراب چی؟

-عمو سهراب از پنجره پرید توی استخر. ولی پریروز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی یک صدای بامزه ای داد نگو! هنوز همونطور خوابیده!

استخر؟ کدوم استخر؟ ببینم مگه شماره ****0935نیست؟

-نه!

ببخشین مثل اینکه اشتباه گرفتم..!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر